خیلی خوشحال بودم... ....یه جورایی رو هوا بودم......فقط با یه نفر قرار نداشتم، 4 تا از بهترین دوستام رو بعد از چن وقت میخواستم ببینم..... ....
ساعت 8:30 زدم بیرون.....ساعت 10 با شیدا بودم......ساعت 10:40 به عاطفه ملحق شدیم.....بعد از 16 روز........
تو اتوبوس کلی خوش گذشت......کلی خندیدیم.....کادوهاشون رو دادم......کادوی تولد شیدا و عاطفه.....
بوی لاک میومد.......
ساعت 12:40 رسیدیم به جایی که باید میرسیدیم...نرگس زنگ زد گفت نمیاد.....رفتیم دانشگاه دکتر بهناز اومد...... برگردوندیمش......رفتیم داخل شهر.....متأسفانه تایم تمام بانک ها تموم شده بود ،ساعت 1:30 بود.....به قول شیدا انگار به تمام .....اونجا خبر داده بودن که 3 تا دختر از تهران دارن میان.....أصن یه بساطی بود... ...
فقط میخواستم خیلی زود برم پیش نرگس.....به قول خودش دلم براش ( . ) شده بود.....
به شیدا گفتم آروم پشت سر من بیا... ..عاطی هم رفت از عابر پول بگیره.....رفتم دیدم تو اتاق داره تو سطل زباله پلاستیک میذاره.....احساس کرد که کسی اومد.....تا برگشت پریدم بغلش......وای ی ی ی ی چقد لحظه توپی بود.. ....بعد از 66 روز.....کوفت هایی که گفته بود جمع شده بودن رو هم ، همشون به صورت بوس خارج شدن...... .
تو راه به الهام هم زنگ زده بودیم که بیاد......نیم ساعت دیگه اونم اومد اما قبلش شیدا رو فرستادم بستنی بگیره و عاطفه هم اومده بود......
اونجا رو یه جورایی گذاشتیم رو سرمون... ...چقد سر پولایی که جابه جا شد خندیدیم......کادوی تولدارو بگو......آخره خنده بودن.....این به اون کادو میداد اونا به این …...این یکی به اونای دیگه ....اون یکی ها به این یکی ها...همه به هم.....تقصیر خودشونه همشون تقریباً تو یه ماه به دنیا اومدن..
نرگس برامون کتلت درست کرده بود و آورده بود....عین قحطی زده ها خوردیم....چقد چسبید....دستت درد نکنه خواهر ولی سالاد ماکارونی من موند و برگشت خونه و مامانم گفت دیگه بهت غذا نمیدم ببری... ..
یهو که نشسته بودیم دیدیم غلامرضا اومد....همه خشکمون زد......بعد که رفت، کلی خندیدیم.. ..
ساعت 4 رفتیم ترمینال و با شیدا و عاطی برگشتم خونه البته میانه راه به ددی ملحق شدم و از دوستای گلم جدا شدم و بقیه راهو خدمت پدر بودم.....
روز خوبی بود...
نظرات شما عزیزان:
|